مردی تنها وخسته اززمونه



یک خاطره ای دارم ازکسی که تحسین من وبقیه رودران مجلس برانگیخت.درجایی بودیم

که همه فامیل جمع بودن واقایی دراونجاموردسوال من قرارگرفت وایشون سالهاالمان زندگی

وتحصیل کرده بودنداقای دکتری بودن وبعدازسالهااومده بودن به وطن واینجاادامه زندگی میدادن

واینجاازدواج کردندمن ازشون پرسیدم فلانی چراتواونجاازدواج نکردی هم سیتیزن میشدی

وهم راحت تربودی ایشون گفتن که نجابت وفاداری وپاکدامنی خانومهای ایرانی چیزه دیگریست

ومن وبقیه افرادفامیل که اونجابودیم براش تاتونستیم دست زدیم این خاطره هیچ وقت یادم

نمیره والان ایشون فوت کردندوهمسرشون باسه تا فرزندکوچکشون بدون اینکه دوباره ازدواج کنند

کننددارن به زندگی ادامه میدن وپای بچه هاشون نشستن واین امربرای من جاافتاده که خانوم

ایرانی درحفظ واعتقادبه مسائل اخلاقی ووفاداری ونجابت وپاکدامنی انصافانمونه نداره


یک خاطره ای دارم ازکسی که تحسین من وبقیه رودران مجلس برانگیخت.درجایی بودیم

که همه فامیل جمع بودن واقایی دراونجاموردسوال من قرارگرفت وایشون سالهاالمان زندگی

وتحصیل کرده بودنداقای دکتری بودن وبعدازسالهااومده بودن به وطن واینجاادامه زندگی میدادن

واینجاازدواج کردندمن ازشون پرسیدم فلانی چراتواونجاازدواج نکردی هم سیتیزن میشدی

وهم راحت تربودی ایشون گفتن که نجابت وفاداری وپاکدامنی خانومهای ایرانی چیزه دیگریست

ومن وبقیه افرادفامیل که اونجابودیم براش تاتونستیم دست زدیم این خاطره هیچ وقت یادم

نمیره والان ایشون فوت کردندوهمسرشون باسه تا فرزندکوچکشون بدون اینکه دوباره ازدواج کنند

کننددارن به زندگی ادامه میدن وپای بچه هاشون نشستن واین امربرای من جاافتاده که خانوم

ایرانی درحفظ واعتقادبه مسائل اخلاقی ووفاداری ونجابت وپاکدامنی انصافانمونه نداره


یادش بخیربیمارستان که بودم یک اقایی دراونجابستری بودکه ارمنی بودحدودچهلوخورده ای سن داشت

شدت عقب مونده بودومشکل مغزی داشت رازمیک اوانسیان احتیاج به همراه داشت برای کارهاش

ومادررنجوروشکسته وسالخورده ای داشت خانواده اش تحت کمک بهزیستی بودوپدرش هم درهمین

 مدتی که اوهمراه قسمت بستری اورژانس بودفوت کردوهمونطورکه گفتم کمکی نداشت این

اقارازمیک وتااینکه ازبهزیستی دونفرهمراه براش فرستادن که یکیشون بعدازمدتی تاب نیاوردودررفت

واین اقاییکه همراهش بودمتاهل بودخودش وبچه کوچیکی داشت ودرشریف ابادتهران مستاجربودو

خودشم پدرومادرپیری داشت که بااوزندگی میکردندخلاصه من درراه خداکمکش میکردم هرکمکی که

شمافکرشوبکنین غذادادن لباسشوتن کردن حمام کردنش من لذت میبردم ازاین کمک هایم.طوریکه همه

میگفتن کمکش نکن ولی من دلم راضی نمیشدمادراین اقارازمیک ماخیلی مهربون بودوهمش میگفت

پسرم همونطورکه توکمکش میکنی دعامیکنم خداجای دیگه هم کمکت کنه ومرتب دست به سرمن

میکشیدوگریه میکردودعام میکردمادرفوق العاده ضعیف ونحیفی داشت بامشکل کمری که داشت هرروز

به دیدن پسرش میومدمن ازکمکم لذت میبردم وباعشق اینکارومیکردم وهروقت میرفتم سرتختش لبخند

زیبایی بهم میزدوخوشحال میشدومیگفت حضرت عیسی جواب محبتاتوبده خیلی خوشحال بودم یک

روزخواهروبرادرش اومدن اونجاومعلوم بودتمکن مالی خوبی ندارندوبرادرش بهم میگفت اقاهرچی میخواین

بهم بگین براتون بگیرم من تشکرمیکردم ومیگفتم همه چیزهست ومعامله ای هست که بااون بالایی

بستم.تااینکه من مرخص شدم واومدم خونه بعدش که رفتم بهش سربزنم دیگه رازمیک نبودنمیدونم

کجارفت وچیشدتااینکه فهمیدم بعدازاینکه من رفتم شبی هی ناله میکرده ونگهبان بخش که اعصابش

خوردشده بوده دستشومیگره وازتختش کشان کشان میکشش ومیندازش پایین وانگاربرده گرفته

میکشش ومیندازش روی زمین راحت بگم پرت میشه روی زمین واستخوان فمورلگنش خوردمیشه و

کشان کشان نگارداره برده میبره بادست میکشوندتتش ومیبرش دراتاق استراحت پرستارهاوزنجیرش

میکنه به تخت پرستارها من هردفعه یادش میوفتم راستشوبگ گریم میگیره بهرحال خاطره خیلی

خوبی ازرازمیک دارم وواقعه تلخی که بعدش براش پیش اومدواون نگهبان فقط توبیخ شدهمین

 

 

 


یادش بخیربیمارستان که بودم یک اقایی دراونجابستری بودکه ارمنی بودحدودچهلوخورده ای سن داشت

شدت عقب مونده بودومشکل مغزی داشت رازمیک اوانسیان احتیاج به همراه داشت برای کارهاش

ومادررنجوروشکسته وسالخورده ای داشت خانواده اش تحت کمک بهزیستی بودوپدرش هم درهمین

 مدتی که اوهمراه قسمت بستری اورژانس بودفوت کردوهمونطورکه گفتم کمکی نداشت این

اقارازمیک وتااینکه ازبهزیستی دونفرهمراه براش فرستادن که یکیشون بعدازمدتی تاب نیاوردودررفت

واین اقاییکه همراهش بودمتاهل بودخودش وبچه کوچیکی داشت ودرشریف ابادتهران مستاجربودو

خودشم پدرومادرپیری داشت که بااوزندگی میکردندخلاصه من درراه خداکمکش میکردم هرکمکی که

شمافکرشوبکنین غذادادن لباسشوتن کردن حمام کردنش من لذت میبردم ازاین کمک هایم.طوریکه همه

میگفتن کمکش نکن ولی من دلم راضی نمیشدمادراین اقارازمیک ماخیلی مهربون بودوهمش میگفت

پسرم همونطورکه توکمکش میکنی دعامیکنم خداجای دیگه هم کمکت کنه ومرتب دست به سرمن

میکشیدوگریه میکردودعام میکردمادرفوق العاده ضعیف ونحیفی داشت بامشکل کمری که داشت هرروز

به دیدن پسرش میومدمن ازکمکم لذت میبردم وباعشق اینکارومیکردم وهروقت میرفتم سرتختش لبخند

زیبایی بهم میزدوخوشحال میشدومیگفت حضرت عیسی جواب محبتاتوبده خیلی خوشحال بودم یک

روزخواهروبرادرش اومدن اونجاومعلوم بودتمکن مالی خوبی ندارندوبرادرش بهم میگفت اقاهرچی میخواین

بهم بگین براتون بگیرم من تشکرمیکردم ومیگفتم همه چیزهست ومعامله ای هست که بااون بالایی

بستم.تااینکه من مرخص شدم واومدم خونه بعدش که رفتم بهش سربزنم دیگه رازمیک نبودنمیدونم

کجارفت وچیشدتااینکه فهمیدم بعدازاینکه من رفتم شبی هی ناله میکرده ونگهبان بخش که اعصابش

خوردشده بوده دستشومیگره وازتختش کشان کشان میکشش ومیندازش پایین وانگاربرده گرفته

میکشش ومیندازش روی زمین راحت بگم پرت میشه روی زمین واستخوان فمورلگنش خوردمیشه و

کشان کشان نگارداره برده میبره بادست میکشوندتتش ومیبرش دراتاق استراحت پرستارهاوزنجیرش

میکنه به تخت پرستارها من هردفعه یادش میوفتم راستشوبگ گریم میگیره بهرحال خاطره خیلی

خوبی ازرازمیک دارم وواقعه تلخی که بعدش براش پیش اومدواون نگهبان فقط توبیخ شدهمین

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سپیدانه وبلاگ شخصی سید مهدی حسینی سایت لیژن پروژه آمار اجناس فوق العاده وب لژیون همسفر عاطفه ماه بالای سر تنهایی ست سیپیده هر چی که بخوای دلنوشته شقايق گلزاده